سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زنده باد ایمان

یکشنبه 88/10/13 6:5 صبح| گوناگون | نظر

ایمان دانش آموز 15 ساله خوابگاه احرار که خیلی بزرگتر از سنش به نظر میرسه یه شب اومد تو اطاقم. ازش خواستم بشینه و با هم چایی بخوریم. بعد ازکمی تعارف تیکه پاره کردن نشست. سر صحبت رو باهاش باز کردم. از خانوادش اطلاعات گرفتم. از قبل میدونستم مادرش فوت کرده برا همین می خواستم ببینم الان وضعیت خانوادگیش چطوره. در بین سوال و جوابا متوجه شدم وقتی کلاس دوم بوده مادرش فوت کرده و خاطرات مبهمی از مادرش داره. می خواستم بیشتر بشناسمش. می خواستم بدونم چی به سرش گذشته که اینقدر پخته شده. برا همین بهش گفتم: «فکر کنم تو زندگیت خیلی سختی کشیدی». همینو که گفتم اشگش سرازیر شد و شروع کرد به گفتن داستان زندگیش:
بچه که بودم مادرم فوت کرد و پدرم یه سال بعدش رفت زن گرفت. زن بابا با ما (سه خواهر و خودش) سر ناسازگاری داشت برای همین عمم که خونشون مشهد بود می خواست منو پیش خودشون ببره، اما راستی یا دروغکی پدرم ناراضی بود. بالاخره بارضایت خودم رفتم پیش عمه و تا کلاس سوم راهنمایی خونشون بودم. در مدتی که خونه عمه بودم شوهر عمم منو خیلی اذیت می کرد از اینکه من سربارشون شده بودم ناراضی بود همش منو سرکوفت می زد همش الکی بهم گیر می داد. بین منو بچه هاش فرق می ذاشت و این منو خیلی اذیت می کرد. بارها به پدرم زن زدم و گفتم من نیتونم اینجا بمونم اما اون به حرفام گوش نداد و گفت باید اونجا بمونم. یه روز تصمیم گرفتم که از خونشون فرار کنم. برا یه مهمانی دعوت شده بودن ولی من نرفتم. وقتی اونا رفتن من یه یاد داشت نوشتم و از خونه زدم بیرون سوار ماشین شدم و به بیرجند برگشتم و مستقیم رفتم خونه یکی از دوستام. تو راه برگشتن شوهر عمه و بابام بهم زنگ زدن و حسابی فحش بارم کردن. بعد از اینکه یه روز خونه دوستم بودم به خونه خودمون توی روستا رفتم. بابا و زن بابا باهام برخورد سردی داشتن، به امید اینکه من برگردم مشهد پیشه عمم. اما من تصمیم خودمو گرفته بودم دیگه نمی خواستم برگردم مشهد. اوایل تابستان بود و نمیخواستمتوی خونهبمونم و برخورد بد بابا و زن بابا رو تحمل کنم، برای همین به شهر بیرجند اومدم و وردست یه سنگ کار شدم و شبا هم توی همون محل کار می خوابیدم. سه ماه تعطیلی که تموم شد برگشتم روستا که برم مدرسه. توی روستای بغلی دبیرستانی و جود داشت که رفتم ثبت نام کنم. وقتیبری ثبت نام رفتم مدیر مدرسه بهم گفت: «باید با پدرت بیای برا ثبت نام». منم رفتم و موضوع رو به پدرم گفتم. پدرم نمی خواست من اینجا بمونم و میخواست برگردم پیش عمم و برا همین نیومد. دوباره به مدرسه رفتم و موضوع رو به مدیر مدرسه گفتم (آقای محمدی مدیر مدرسه میریک از توابع شاخنات در سال 1387) و مدیر مدرسه راضی شد بدون حظور ولی منو ثبت نام کنه. دیگه خیالم راحت شده بود که سرپناهی دارم. توی خوابگاه شبانه روزی ثبت نام کردم و اصلابه خونه نمی رفتم. پس از چند وقت پدرم اومد با گریه و زاری می خواست منو ببره خونه که من باهاش نرفتم. اون سال رو گزروندم تابستونشم مثل سال قبل رفتم بیرجند کار کردم و مهر هم اومدم مدرسه گازار ثبت نام کردم. اما این بار دیگه پدرم باهام اومد.
سرگذشت ایمان سرگذشت بسیاری از فرزندان این آب و خاک است که قربانی ندانم کاری های پدر و مادر هستند. و تنها جرمشان آزادگی است.
ایمان پاینده باشی.


پیوند به سایت های مرتبط با تعلیم و تربیت