سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سفری به سرزمین لی لی پوت ها

شنبه 88/8/9 10:14 صبح| سرزمین لی لی پوت ایران، ماخونیک، شهر کتوله ها | نظر

روز پنجشنبه مورخ 7/8/88 بود. از مدتها پیش در فکر سفری بودم که حدود یکسال به تاخیر افتاده بود. حال موقع آن رسیده بود که به دنبال حس کنجکاوی خودم بروم، از قبل اطلاعاتی در باره روستا گرفته بودم و می دانستم که چقدر با بیرجند فاصله دارد و تا خود روستا نیز آسفالت شده و از این قبیل. با دو تن از دوستان حدود ساعت 10 صبح راهی شدیم. در بین راه با مناظردیدنی بسیاری برخورد کردیم و موفق شدیم درخت تاقی که شریعتی در داستان کویر می ستاید را زیارت کنیم. درختی تو سری خورده، بی رمق و پلاسیده، البته شاید در فصول دیگر اینگونه نباشد. از دشتهای پهناوری عبورکردیم که به جز چند بوته تکراری خشک شده، چیزی در آن نروییده بود. در نزدیکی های روستا معادن سنگ گرانیت بسیاری وجود داشت، اما اینکه چقدر از این معادن سهم ساکنان محلی است و یا چقدر از منافعش به جیب ساکنان محلی می رود و یا چقدر ایجاد شغل کرده را نمی دانستم، شاید این راه آسفالت را نیز برای همین معادن زده باشند نه ساکنان محلی، کسی چه می داند. قضاوت را باید به بعد از دیدن روستا موکول می کردم.
به روستا که رسیدیم هنوز پیاده نشده بچه ها دور ما را گرفتند و مثل اینکه موجود عجیبی پیدا کرده باشند هی سرا پای ما را وارسی می کردند. در این لحظه به ذهنم رسید «وقتی به یک جای عجیب میروی خودت هم عجیب میشوی». با دوربینم به قصد دیدن روستا به راه افتادم و از هر چیز که برایم جالب بود عکس و فیلم می گرفتم. در همان اول ورودمان به روستا پیر زنی پیش آمد با این خیال که از دولت مردانم و دستی برآتش دارم، شروع به ناله و زاری کرد. از تمام حرف هایش کلمه بودجه را فهمیدم. وضعیت رقت بار زندگیش را که دیدم شوکه شدم. اطاقی محقر که تمام وسایل زندگیش درآن تلمبارشده بود. در حد توانم به او کمک کردم و بعد برای اینکه از دست درخواستهایش خلاص شوم وعده سر خرمن دادم.
 در همان ابتدا چیزی که نظرم را جلب کرد این بود که تمام پسر بچه های روستا کلاه به سر داشتند. وقتی پرسیدم چرا کلاه به سر می گذارید یکی گفت: برای اینکه گرد و خاک روی سرمان نرود؛ دیگری گفت: چون سنت پیغمبر است. دراین لحظه به یاد شعر «محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت» پروین افتادم. چیز جالبتر اینکه اکثر بچه ها سوره های بسیاری از قرآن را از بر بودند و حتی یکی از بچه ها که کلاس اول راهنمایی بود 4 جز قرآن را حفظ بود. البته به گفته خودش و به سروده همراهم پیرزاد / دور بودم/ در روستایی/ که تا آسمان خدا فاصله ای چند پایی داشت.

 در ادامه از دوستانم جدا شدم و دو کودک همراه و راهنمایم شدند. به قول یکی از آنها که خود را دانا تراز دیگری می دانست بسیاری از اهالی روستا بودند که حافظ قرآن بودند و یک پیر زن بود که روزی هفت جز از قرآن را می خواند. از او خواستم مرا تا در منزل وی ببرد تا با او صحبت کنم. تا درب منزل رفتیم پسرک را فرستادم که خبرش کند متاسفانه پیر زن در خواب بود. همراه بچه ها به گشت و گذار در روستا پرداختم. در روستا از همه جالب تر خانه هایش بود. خانه هایی با سقف هایی گنبدی شکل، ساخته شده از سنگ و چوب و گل. خانه هایی  به قول صادق، توسری خورده با سقف هایی کوتاه که به زحمت به 5/1 متر می رسید. برخی خانه ها کاملا مدور بودند، دقیقا مثل یک بشکه اما در ابعاد بزگ تر، برخی شبیه کلاه هایی بود که کابوی ها به سر می گذارند، برخی دیگر به هیچ چیز شبیه نبود جز خودشان، برخی دیگر به همه چیز شبیه بود الا خانه. خانه هایی که پنجره هایی به اندازه کف دست داشت. در هایی که هرگز نمی شد به صورت افقی از آنها وارد خانه شد. به گفته یکی از بچه ها دلیل اینکه این همه در ها و پنجره ها و حتی خانه ها را کوچک درست کرده اند، سرمای شدیدی است که در زمستان در این منطقه حاکم است. البته قدری هم به قد و قواره کوتاهشان بر می گردد. خانه هایی که متناسب با شرایط محیطی و جسمانی ساکنان اشکال مختلفی به خود گرفته بود. من اطلاعات چندانی از معماری ندارم، اما مطمئنم که نحوه ساخت و سازشان منحصر به فرد و بسیار جالب است و می تواند به عنوان یک اثر حتی جهانی ثبت گردد. اما متاسفانه این خانه ها در حال تخریب بودند.

 

در حین لذت بردن از زیباییهای روستا بودم که ناگهان صدای مسجد بلند شد و مرا به این فکر انداخت بروم مسجد را هم از نزدیک اذان ببینم. هنوز صدای اذان اولی تمام نشده، صدای اذان دیگری بلند شد که به گفته بچه ها صدای اذان مدرسه بود؟! مسجد در مرکز روستا قرار داشت. به نزدیک مسجد روستا که رسیدم روستاییان در حال رفتن برای اقامه نماز بودند و من که خواستم نزدیک شوم بچه ها به من هشدار دادند: «شما شیعه ای نزدیک مسجد ما نشو. خطر ناکه»؟!. انگار این کودکان ورای بزرگانشان فکر می کردند و می دانستند اگر نزدیک مسجدشان شوم، با برخورد بد بزرگ تر ها مواجه می شوم.
از مسجد که گذشتیم به جایی رسیدیم در روستا به نام «برج» البته خوشان می گفتند برج و به نظر بلند ترین جای روستا می آمد. ساختمانی مخروبه از سنگ که در روی تپه ای در وسط روستا بنا شده بود. روی سقف برج ایستادم و به اطراف نگاهی کردم. تقریبا از تمام  

 روستا می شد برج را دید. حتما در گذشته کاراییهایی داشته.
 من که غرق زیبایی های روستا شده بودم دوستانم را گم کردم و از پسر همراهم خواستم که مرا به سمت قنات ببرد. چون از همان اول ورودمان به روستا قرارمان با دوستان بر این شد که به سمت قنات برویم و در آنجا قدری استراحت کنیم. اما پسرک که حسابی حالیش بود من به او نیاز دارم، مثل یه مال خر با من معامله کرد و در قبال مبلغی راضی شد مرا به سمت چشمه ببرد (البته من راضی بودم). قنات حدود پانصد متر خارج از روستا بود. در راه قنات همان اتفاقی که اول روستا برایم افتاد دوباره تکرار شد. اما با دو تفاوت.1) این یکی در آخر روستا بود.2) این یکی پیر مردی بود و خواسته یا ناخواسته پسرش به یک خربزه محلی مهمانم کرد. نرسیده به قنات اجرت پسرک را دادم و ادامه راه را خودم رفتم. به چشمه که رسیدم نهار را با اتفاقات عجیب و غریبی که اطرافم افتاد

خوردم. پس از گرفتن چند عکس با بچه های روستا و سین جیمشان درمورد رسم و رسومات روستا آماده برگشت شدیم. در راه بازگشت که از روستا می گذشتیم، بچه هایی را دیدیم که برای فروختن جنسی دوان دوان به سمت ما می آمدند. یکی با خودش فسیل حلزون داشت دیگری سنگی به شکل ... خلاصه هرکسی چیزی آورده بود که بفروشد. در آن لحظه بی اختیار به این فکر افتادم که دنیا در نظر این بچه ها چگونه است؟ من چیستم در نظر این بچه ها؟ در همین افکار بودم که یکی از بچه ها مرا به خودم آورد و از سر راه موتور سوار کنار رفتم. روستاییان و مخصوصا بچه وقتی با ما برخورد می کردند سر زبانشان این کلمه بود «منه پول»، که من ترجیح دادم نفهمم چه می گویند.

هنگامی که داشتیم با بچه ها خداحافظی می کردیم و رفتنمان مسجل شد، آنقدر به ما آویزان شدند و منه پول را گفتند که مجبور شدیم مثل شخصیت داستان کدو غلغله زن دروغ بگوییم تا در برویم. در راه برگشت سوار ماشین که بودم به این فکر افتادم آیا این روستا قبل از اینکه با دنیای مدرن تماسی داشته باشد اینگونه مردمان و بچه های گدا صفتی بار آورده و داشته؟ آیا قبل از این زندگی در اینجا جریان نداشته؟ آیا روستا های اطراف ماخونیک اینطوری هستند؟ نمی دانم شاید. فقط می دانم جواب سوالاتی که در حین آمدن در ذهنم بود چیست. مردمانی با ذخایر طبیعی فراوان گدا صفت بار آمده بودند. و تصورشان از دولت  یا دولتمردان چیز یا کسی است که صدقه می دهد. وقتی با درخواستهای مکررشان مواجه می شوی نوعی تعارض به سراغت می آید. در اینطور مواقع مرز بین نیاز، تحمیق و عادت، گم می شود و نمی دانی چطور برخوردکنی و به درخواستهایشان چه پاسخی بدهی و راهی جز سکوتی همراه با شرم و خشم نداری.
در افکار خودم غوطه ور بودم که راننده یمان هی رشته افکارم را پاره می کرد. وی که تازه موفق شده بود 4 تن از اعضای خانواده اش را در یک صانحه رانندگی از قید حیات برهاند و هنوز آثار این حادثه بر چهره اش نمایان بود، هنوز توبه نکرده بود. آخر سر مجبورم کرد یاد آوری کنم که تو باید از اتفاقی که برایت افتاده درس بگیری و ..... اصلا انگار فرهنگ رانندگی در بیرجند درست بشو نیست.
 سرم را به شیشه ماشین چسبانده بودم و ذهنم مشغول بود که باران مرا با خود به رویاهایم برد.


پیوند به سایت های مرتبط با تعلیم و تربیت